کتاب

ساخت وبلاگ
.دوهفته بیشتر طول نکشید که بساطعروسی راه انداختیم.....فکر می کردم خوشبخت ترین ادم روی زمینم.....از خوشحالی روی پام بندنبودم....شب که شدهمه رفتند من موندمو سیمین.....یه شب رویایی....من واقعا خودمو خوشبخت میدونستم....سرمو تو بازوی شهروز فرو کردم.....دلم نمی خواست بیشتر از این از شب رویاییش با سیمین بشنوم......منخیلی خیلی...حسودم....-ساره....عزیزکم....منو ببین....سرمو کمی بلند کردمو به چشمهای خسته ی شهروز چشم دوختم.....لبخند خسته ای زدوگفت:نگران چیهستی؟.....حسود نباش....می خوای دیگه نگم....سرموروی بازوی شهروز جابه جا کردم.....با صدای اروم وگرفته ام گفتم:نه بگو.....می شنوم....شهروز حلقه ی دستهاشو دورم محکم تر کرد وادامه داد....................اون شب اولین واخرین باری بود که با سیمین بودم......بچه بودم اما احمق نبودم.......سیمین دختر نبود.........بعد اون شب کاخ رویاهام فروریخت.....چی می خواستم چی شد....سیمین اعتراف کرد که پنهانی صیغه یکسی شده بوده واز منم احمق تر کسی وجود نداشته که ابروشو حفظ کنه.......بهش گفتم طلاقش می دم....خندیدوگفت:این طوری ابروی خودم میره...راستم می گفت....صبر کردم یک ماه بعد به طور پنهانی اقدامکردم برای طلاق.....سیمین خوشحال بود چون می تونست بره خارج از کشور.....بعدها فهمیدم شرط عموواسه این که اجازه بده سیمین برگرده این بوده که ازدواج کنه.....درست روزی که می خواستیم طلاقبگیریم فهمیدم سیمین بارداره.....دنیا روی سرم خراب شد.....هزار جور شک وشبهه واسم به وجوداومد....باخودم گفتم بچه واسه منه.....حالا که سیمین بارداره صبر می کنم بچه دنیا بیاد بچه رو می گیرم بعدبهش می گم بره.....وقتی این حرفو به سیمین زدم خندیدو گفت:من نمی تونم بچه داربشم...گفت آناوا ثمرهی عشقشه.. کتاب...ادامه مطلب
ما را در سایت کتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eaplo بازدید : 126 تاريخ : شنبه 16 بهمن 1400 ساعت: 0:04

سلام امروز می خوام درباره کتاب حیفا صحبت کنم کتاب حیفا درباره چگونه بوجود امدن داعش هست و سازمان موساد نیز به وسط این داستان می اید.                                                                     کتاب...ادامه مطلب
ما را در سایت کتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eaplo بازدید : 178 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 6:00

کتاب دنیای سوفی کتاب فلاسفی درباره زندگی دختر بجه ای  به نام سوفی  است که به صورت  رمان در اورده شده تا مخاطب از خواندن کتاب لذت ببرد.                                                                   کتاب...ادامه مطلب
ما را در سایت کتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eaplo بازدید : 178 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 6:00

پس واسه همینه کاری واسه سامان نمی کنید.دکتر کور خوندی بذارم سامانو بکشی که بتونی پسرتو نجاتبدی .خواست حرفی بزنه که اجازه ندادمو گفتم:من نمی ذارم برادرم رو بکشی از این بیمارستان میبرمش ,میبرمش جایی که سعی کنند حالشو بهتر کنن نهجایی که ارزوی مرگش رو داشته باشن درو محکم بستم.میخواستم از بیمارستان فرارکنم .گریه ام گرفته بودوکارشون رو بی عدالتی می دونستم توراه رو بیمارستان چشمم خورد به مهبد جلو رفتم وخواستم بهش در مورد شاهکار پدرش بگم میخواستمبهش بفهمونم که نمی ذارم پدرش سامانو بکشه که اون خوب بشه.با قدمهایی محکم به سمتش رفتمکنارش که رسیدم برگشتو نگاهم کرد.چشمهاش معصومیتی اشت که قدرت هر واکنشی رو ازم گرفت.دلم بهحالش سوخت بادست به بیرون اشاره کرد دیدم کمی اون طرف تر,اون سمت خیابون یه فضای بازه کتاب...ادامه مطلب
ما را در سایت کتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eaplo بازدید : 178 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 2:02

با درد و ناراحتی نگاهش کردمو گفتم:عمو واقعا نگران منی؟باورنمی کنم.من حتی اگه بمیرم هم واسه شمافرقی نمی کنهبابغض نگاهی به سالن انداختم وزیرلب به عمو گفتم:خیلی بی انصافی عمو,خیلیاقای صارمی گفت صبر کن دخترم داری اشتباه می کنی توجهی نکردم خودمو به زیر زمین پیش مامان رسوندم.بالای سرش نشستمو یه دل سیر گریه کردم .سینه امخس خس میکرد و این ازارم میداد.اسپریم استفاده کردمو پیش مامان دراز کشیدم.بغلش کردمو بوئیدمش.آغوش مادرم بوی ارامش میداد.ارومم می کردو بهم می فهموند که تنها نیستم ,که هنوز مادرمو دارم واینیعنی با ارزش ترین چیز در زندگی من ,بقیه ی چیزها برای من مهم نبود.کم کم ارامش وجودمو پرکردو به خواب رفتم.یک هفته از شب مهمونی می گذشت.عمو و زن عمو حرفی از مهمونی نمی زدند واین منو متعجب میکرد.حال ما کتاب...ادامه مطلب
ما را در سایت کتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eaplo بازدید : 172 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 2:02

پدرام بالحنی خندون گفت:مگه دیشب اینجا چه خبر بود عموجوووون-پسره ی احمق دو روزه باز حالش خوب نیست دیشبم حمله ی تنفسی داشت- اهان از اون لحاظ,من فکرکردم از یه لحاظ دیگه حالش بد شده- شوخی بسه پدرام خیلی نگرانشمپدرام جدی شدو پرسید:- دارو هاشو می خوره؟- اره البته فکر کنم نگران نباش واسه ریه هاش یه دکتر خوب سراغ دارم خوبه بهش سر بزنید- باشه ممنونهمون لحظه صدای رباب خانم اومد که می گفت:اقای مهندس از شرکت تماس گرفتن میگن منتظرتونن- باشه ممنون دارم میرم, صبر کن رباب خانم- بله اقا- من می خوام برم شرکت سروصدایی نباشه که ساره بخوابه- چشم اقا-بیدار که شد یه غذای مفصل واسش بیار,بالا سرش باش که غذاشو تموم کنهصدای خنده ی پدرام اومدکه شهروز بهش گفت:خفه شو پدرام ساره بیدار میشه- عمو بیابرو ساعت 22ظهره بیا ب کتاب...ادامه مطلب
ما را در سایت کتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eaplo بازدید : 185 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 2:02

- بله؟- ساره فردا 1شنبه است حاضر باش زود تر میام بریم خرید.- خرید واسه چی؟- میریم هرچی دوست داشته باشی بخریم.- من که چیزی لازم ندارم ,ممنونخندید وگفت من تشخیص میدم که چیزی لازم داری یا نه؟فردا حاضر باش وهم زمان با اینکه این حرفو زد از جاش بلند شدو شب به خیری گفت ورفت.منم رفتم خوابیدم.صبح بااحساس اینکه کسی صدام میکنه از خواب بیدار شدم.چشم که باز کردم چهره ی خندون شهروز جلویچشمم نقش بست.باتعجب نگاهش کردموگفتم:سلام صبح به خیر- سلام به روی ماه نشسته ات بانو,بسه بیدار شو باید بریمخواب الود گفتم کجا؟- پاشو یک ربع وقت داری حاضر بشی لباس بیرون بپوش پایین منتظرتم بیا پایین تا بهت بگمخمیازه ای کشیدمو با چشم بسته گفتم :با شه برو میامبلند شدو صدای قدمهاشو که دور میشد شنیدم بعد از چند لحظه سکوت با صدا کتاب...ادامه مطلب
ما را در سایت کتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eaplo بازدید : 210 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 2:02

بعد از چند دقیقه سکوت درحالی که خوابم گرفته بود ناخوداگاه باصدای ارومی گفتم:شهروز-جان دلم؟- کی میای؟دلم واست تنگ شده- میام عزیزم تا یک ساعت دیگه میام- الان بیا- میام اماده شم میام,توبخواب کمی استراحت کن بیدار که بشی من اونجام نمی خوابم می خوام منتظر بمونم بیای- استراحت کن میامباخواب الودگی گفتم:اومدم بخوابم دیدم ارین رو تخته کنارش دراز کشیدم .دستمو کشیدم به موهاش کهعجیب دلم هواتو کرد.بیا شهروز توروخدا زود بیاخنده ی ارومی کرد.از پشت گوشی صدای اروم بوسیدن اومدن وشهروز باصدای ارومی که کم کم محومیشدگفت:می بوسمت عزیزم بخواب بیدار که بشی من اونجامناخوداگاه لبخندی روی لبم نشست وخوابیدم.با احساس دستی که روی صورتم بود از خواب بیدارشدم.چشم که باز کردم یک جفت چشم سیاه وبراقجلوی صورتم بود.خنده ام گرفت کتاب...ادامه مطلب
ما را در سایت کتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eaplo بازدید : 195 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 2:02

اجازه ی ادامه ی حرفو بهم نداد.گفت:مهم نیست...حالت چطوره؟از حالتهاش معلوم بود به شدت دلخوره.جواب دادم:خوبم...من باید برات توضیح بدم که...عصبی شدو باصدایی که حالا کمی بلند شده بود گفت:توضیح لازم نیست ...یعنی دیگه جای توضیحی باقینذاشتی... بلند شدو به سمت در رفت.جلوی در که رسید گفت:تا دوساعت دیگه میریم خونه...میگم پرستار بیادکمکتکه حاضر بشی.- شهرور توروخدا صبر کن ...کارت دارم.- باشه برای بعد..فعلا باید برم دنبال ترخیصت.بعدهم بدون حرف اتاقو ترک کرد.وای که من کار بزرگی در پیش داشتم برای رفع سوء تفاهم.پرستار به کمکم اومد .لباسهامو پوشیده بودمو منتظر شهروز بودم.بعد از ترک اتاق تو این دو ساعت حتی یهسر کوتاه هم بهم نزد.دلم گرفت از رفتاری که یه جورایی مسببش خودم بودم.منتظر تو اتاق نشسته بودم کهدر اتا کتاب...ادامه مطلب
ما را در سایت کتاب دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : eaplo بازدید : 210 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 2:02

پندار سعي کرد نيشخند نامردانه خودشو نشون نده و گفت: استاد من هيچ مشکلي با اين خانم ندارم استاد همک گفت: پس حل شد تا آخر اين ماه تحقيقتونو ارائه ميديد - استاد....ولي او دور شده صداي پندارو کنار گوشم شنيدم که با لبخندي پيروزمند گفت: نترس به سامان چيزي نميگم وخنده کنان دور شد. روي مبل نشسته بودم و داشتم فکر ميکردم چجوري پندارو به طرز ماهرانه اي بپيچونم ديگه حوصلم سر رفت و با خود گفتم: اه پس اين ساما کتاب...ادامه مطلب
ما را در سایت کتاب دنبال می کنید

برچسب : قسمت,میراث, نویسنده : eaplo بازدید : 211 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1396 ساعت: 17:52