با درد و ناراحتی نگاهش کردمو گفتم:عمو واقعا نگران منی؟باورنمی کنم.من حتی اگه بمیرم هم واسه شمافرقی نمی کنهبابغض نگاهی به سالن انداختم وزیرلب به عمو گفتم:خیلی بی انصافی عمو,خیلیاقای صارمی گفت صبر کن دخترم داری اشتباه می کنی
توجهی نکردم خودمو به زیر زمین پیش مامان رسوندم.بالای سرش نشستمو یه دل سیر گریه کردم .سینه امخس خس میکرد و این ازارم میداد.اسپریم استفاده کردمو پیش مامان دراز کشیدم.بغلش کردمو بوئیدمش.آغوش مادرم بوی ارامش میداد.ارومم می کردو بهم می فهموند که تنها نیستم ,که هنوز مادرمو دارم واینیعنی با ارزش ترین چیز در زندگی من ,بقیه ی چیزها برای من مهم نبود.کم کم ارامش وجودمو پرکردو به خواب رفتم.یک هفته از شب مهمونی می گذشت.عمو و زن عمو حرفی از مهمونی نمی زدند واین منو متعجب میکرد.حال ما کتاب...
ادامه مطلبما را در سایت کتاب دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : eaplo بازدید : 172 تاريخ : دوشنبه 6 آذر 1396 ساعت: 2:02